عاشق

عاشق محمد

عاشق

عاشق محمد

۵ مطلب در تیر ۱۴۰۰ ثبت شده است

محمد، شاهزادۀ قلب زهرا

يكشنبه, ۲۰ تیر ۱۴۰۰، ۰۱:۱۸ ب.ظ

شاهزادۀ عزیزم.

دوستتت دارم.

محمد جانممممممممممممممممممممممممممم.

دوووووووووستتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتت دارمممممممممممممممممممم.

دیوووونه شدمممممممممم.

قبل این که زهرات کامل از دست بره بجنب عزیزم.

خیالات شبانه و رویاهای عاشقانه کنار عشقم

يكشنبه, ۲۰ تیر ۱۴۰۰، ۱۱:۳۸ ق.ظ

راستش وقتایی که دلم می خوااااد با عشقم حرف بزنم و خجالت می کشم که اینارو بلند بلند بگم ، مثل همیشه به خدا میگم حالا گاهی که حتی حوصله نوشتنو ندارم بلند بلند به خداجونم می گم و گاهی هم اینجا برا عشقم می نویسم .heartheartheartheart

خیلی سخته یکی تو قلبت باشه ها ولی کنارت نباشه .

له له بزنی یه بار پیشت یا حتی رو به روت نشسته باشه و تو لااقل فقط و فقط نگاهش کنی و باورت نشه همین شخص پیشته.

دیشب انگار عشق نازنینم کنارم بود.

رویا بود ها.

ولی رویای قشنگی بود.

خیال بود ها.

ولی خیال دلربایی بوود.

دلم می خوااااست تو رویا و خیالاتم بمونم و بیرون نیام.

اصلا دلم می خواااد برا همیشه تو رویا و خیال زندگی کنم.

 

تو هپروت رویا بود یا لب مرز خیال دقیق یادم نیست خلاصه تو همین حوالی ها بووود.

داشتم تا دیروقت تو این مناطق پرسه می زدم .

داشتم با دوستم حرف می زدم.

راجع به عشقم می گفتم.

راجع به خوبیاش.

مهربونیاش.

ازخودگذشتگیاش.

 

 

حتما می گین دوستم کیه نه؟؟؟

دوستم؟

من تنها دوستی که راز دلمو بهش می گم خدا جونمه دیگه.

هم دوستمه هم خدای با تدبیرم.

فک کنم عشقم مهربونیشو از خدای مهربونم داره .آخه خدا جونم انقد مهربونه که من پر رو شدمو باهاش درد دل می کنم و بهش می گم دوستم.

خخخخخخ

صمیمی ترین دوستم.

 

خلاصه از عشقم گفتم براش.

از محبت گفتم.

از عشق گفتم.

راستی عشق.

واژۀ قشنگیه ها.

یادمه فرهاد این شیرین بیچاره می گفت عشق چیز عجیبیه و دنیای عجیب و سختیه و فوق العاده شیرینه .

راست می گفت.

بازی ها با آدم در میاره.

من از کار دوست جونم در عجبم.

از حکمتش که چه ها تو زندگی تجربه کردم که به فرهادم برسم(میگم فرهاد چون عشق زیبای من بهم گفته هرچند تا کوهم بخوای برات می کنم.راست می گفت بیچاره وسیله نداره ها اما با قاشق هم شده داره برا دل شیرینش می جنگه و همین برام قابل ستایشه حتی اگه نتیجۀ کارش تونل تو اون کوه نباشه ولی ازم برام ارزشمنده و من قدردانش هستم و خواهم بود.)

تازه فهمیدم عشق یعنی به خاطر یکی دیگه که خیلیم دوسش داری کل زندگیتو بدی.

من حالا حاضرمم جونمو بدم.

بعد از عقد اولین کاری که می کنم اینه که دستای عشقمو ببوسم.

اونقدر می بوسمشون که خسته شه و منو تو بغلش زندانی کنه.(آخه معشوقۀ من خیلی مهربونه ، دلش نمیاد ناراحتم کنه اصلا برا همین همیشه از محبت زیادش شرمنده و خجالت زده ام.خدایا محمدمو برام حفظش کن.این همسر ناز و دوست داشتنیمو.ممنونتم که بهم دادیش.)

دلم می خوااااد رو پاهاش بشینم و تو بغلش بخوابمو اونم موهامو ناز کنه (ولی فک کنم خسته میشه ، خوب گناه داره دختر چجوری دلت میاد دلبرتو اذیت کنی؟؟؟

کی؟؟؟

من؟؟؟

اذیتش کنم؟؟؟

نه بابا....

اذیت کجا بود.

اون اینجوری دوست داره می دونم که دوست داره.)

 

 

 

 

بله داشتم می گفتم.

حدودای نیمه شب بود(بله می دونم دیروقته)ولی خوب دیگه چه میشه کرد من تو اون تایم یه جایی حوالی رویال لبِ مرزخیال بود.اولش حالم خیلی گرفته بووود.(حقیقتش هر وقت یه خواستگار جدید برام میاااد دلم می لرزه نکنه معشوقه ام دیر بجنبه؟؟؟؟)

بعد یاد حرفای خودش می افتم که خدا کنارمونه .

راست میگه خدا کنارمونه .

خلاصه داشتم با معشوقه ام حرف می زدم .

بهش گفتم محمددد جونممممم.

گفت جووونم.

گفتم زیبای جذاب.

گفت جانم.

گفتم

آقای خوشگلم.

گفت جانم زهرا جونمم.

گفتم دلبر دوست داشتنیم گفت جون دلم.

وااای کلی خجالت کشیدم و یهو پریدم تو بغلش.

آخه دلم براش یهو غنج رفت.

اون بیچاره هم تو شک این بود که من یهو پریدم بغلش برا همین اونم با دو تا دستش محکم بغلم کرد و به سینه اش می فشرد.

منم که دیدم اینجوری محکم تر تو بغلم فشارش دادم .اون انقدری محکم بغلم کرد که من فک کردم شاید کار اشتباهی کردم.

خخخخ

آخه تنبیه های دلبرمم مثل خودش اینجوری دلبراست.

بعد خودش بهم گفت زهرا جوننمم پیشگیری بهتر از درمانه.

بعد یه صداهایی میومد .

مادرم بود.

می گفت زهرا پاشو برو سر جات بخواااب.

تمام رویاهام بر باد رفت.

دلم هُرّی ریخت .

تموم تنم لرزید.

باورم شده بود پیش یارم تو آرامشم.

باورم شده بود کنارمه  کنارشم.

واااای نه .

همه چی تو ذهنم خراب شد.

یادم افتاد نیست .

یادم افتاد.....

یه دفعه حالم خراب شد.

دلم بی قراری می کرد به این در و اون در می زد انگار از سینه بیاد بیرون.

نا مرد می گفت یالا من می خوام الان ببینمش .

من می خوام الان صداشو بشنوم.

نامرد.

همش اذیتم می کرد.

بی انصاف اصلا فکر منو نمی کرد که اون ساعت شب من چجوری دلبرمو به قلبم نشون بدم؟

چجوری ازش بخوام بیاد لا اقل این قلب بدجنس ببیندش بلکم آروم بگیره و انقد منو اذیت نکنه؟

حرف گوش نمی ده اصلا.

تازه بهم گفت به محمدم بگم که محمد جان دلم برای دیدنت بی تابه .

اگه شد .

اگه تونستی و اگه کارت رو به راه شد یه سر بیا پیش دلبرت عزیزم.

به نظرم برای تحصیل هم از حالا ثبت نام کن جایی که رشتۀ روانشناسی بدون کنکور بتونی بری.

اما اگه بخوای برای اتمامش بمونی زهرا دق می کنه ها.

 

این قلب بدجنس می گفت خیلی بی تابه .

خلاصه دیشب کلی خندیدم و اما بعد این که فهمیدم خیال بود هم کلی گریه کردم.

مرز بین خنده و گریه ام معلوم نبود اصلا.

فک کنم زده بود به سرم.

 

دوستتت دارم محمد جانم .

دوستتت دارم عزیزم.

دوستتتت دارممم.

 

خدایا بهم تحمل بده.

تقدیم به عشق مهربانم.

شنبه, ۱۹ تیر ۱۴۰۰، ۰۷:۲۲ ب.ظ

Download New Music BY : Masoud Sadeghloo | Zade Baroon With Text And 2 Quality 320 And 128 On Music-fa

 

 

https://music-fa.com/download-song/32513/

خدای دوست داشتنی من.

شنبه, ۱۹ تیر ۱۴۰۰، ۱۲:۴۱ ب.ظ

خداجونم سلام.

خدای مهربونم حالا حدوداً دو هفته و یک روز گذشت که منعشقمو ندیدم و حالادارم با تو درد دل می کنم.

cryingخدایا .....

cryingخدایا.....

cryingخدایااا.......

چرا نمی تونم چیزی بنویسم؟؟؟

چرا نمی تونم حرفی بزنم؟؟؟؟

دلم می خوااااد به یه نقطه خیره شم و فقط بهت گوش بدم.

 

می خوااام بهت گوش بدم.

خدایا خودت مراقب منو عشقم باش.

قلبم تند می زنه.

نفسم به شماره افتاده .

انتظار خیلی سخته و آزار دهنده است برام.

من فقط دلم می خواد صدای یارمو بشنوم و ببینمش.

 

من کجام؟؟؟؟؟

کجای زندگیم؟؟؟

خدایااااا.

خداجوووونم.

آهااااای .

کسی هست؟؟؟؟

کسی صدامو می شنوه؟؟؟؟

هااان یادم اومددد.

من دارم با خدای مهربونم حرف می زنم همونی که صدامو می شنوه و انقد صبر داره که سکوت می کنه.

مگه نه؟؟؟

خوب من الان نیاز دارم جوابمو بهم بدی.

خداااااا جوووونم.

من دلتنگ تر از همیشه ام .

امروز خیلی خیلی دلتنگم.

می دونی خدای مهربوووونم.

من بعضی وقت ها انقد دلتنگ میشم که حتی نای نوشتنم ندارم.

نای نوشتنم ندارم.

 

گاهی با خودم میگم کاش اینجور وقتا اونی که دلت تنگشه صداتو از تو ذهنت می خوند.

باهات تو ذهنت حرف می زد .

آرومت می کرد.

بهت می گفت عشقم حواسم بهت هست ها.

نفسم بهت بنده نذار نفس هات به شماره بیوفته.

بعد منم دستامو بزارم رو شونه های عشقم و محکم بغلش کنم و اونم منو تو بغلش به سینه اش فشار بده .

دلم می خواااد عشقمو اون لحظه بغلش کنم با یه دستم موهاشو نوازش کنم بدون این که اینبار مدلشو خراب کنم .

گاه گاهی هم دستمو ببرم روی گونه اش و لپای خوشگل عشقمو نوازش کنم و با دست دیگه که رو شونه اش بود بزارم رو گردنشو سرشو به سرم نزدیک کنمو وقتی جفتمون به چشمای هم نگاه می کنیم و غرق چشمای هم شدیم من آروم ببوسمشو سرمو رو شونه های مردونه و محکمش بزارمو با دو تا دستام بغلش کنم و بازم وقتی سرمو برداشت و تو بغلش بودم غرق بوسه کنم صورتشو.

 

 

خدایا دلم تنگشه خیلیییییییییییییییییییی.

 

 

 

بهم آرامش بدهههههه.

خداجوننمم.

حرفاش یادمه ولی وقتی دلتنگ میشم میزنه به سرم.

من چطوری دوریشو تحمل کنم؟؟؟؟؟؟

heartheartheartkisskisskiss

 

با تموم وجودم از ته دلم و از عمق قلبم میگم خداجونم دوستتتتون دارم.

خدا جونم دوسش دارم.

عشقم دوستتتتت دارمممممممم.

خدایا مراقب نفسم باش.

 

کاش یه روز اینا رو وقتی کنار هم نشستیم با هم دیگه بخونیم و بهش بخندیم.

قلبم گوش به فرمانم باش.

پنجشنبه, ۱۷ تیر ۱۴۰۰، ۱۱:۰۳ ق.ظ

می خوام یه داستان بگم از یه قلب کوچولوی کوچولو.

مدت ها بود این قلب کوچولو حسش رو روی کاغذ های سفید خط خطی می کرد.

یه وقتی خطهای سیاه می کشید و خط هایی که ظاهرا هیچ معنایی نداشت اما این طور نبود اون ها پر معنا ترین کلمات رو حکاکی می کردن.

بدون این که حتی خودشونم بفهمن.

قلب کلمات رو منتقل می کرد و انگشتان هم می کشیدشون.

یه روزی قلب به انگشتان فرمان داد که بکشن.

فرمان داد که یه نقشه بکشن از تو اعماق وجود خودش.

دست ها به قلب گفتن آخه ما که درونتو ندیدیم پس چطور انتظار داری بدون گفتن کلمه ای درونتو نقاشی بکشیم؟

قلب گفت مشکل اینه؟

باشه من می گم و شما اون چیزی که من میگمو بکشین.

خلاصه ...

دست ها گفتن باشه همینکارو می کنیم.

قلب گفت برام دو تا چشم خوشگل بکشین.

چشم هایی از یاقوت و الماس.

چشم های قشنگی که لنگه اش رو زمین و آسمون نیست .

چشم هایی که وقتی عینک میاد روش جذاب تر از همیشه میشه .

چشم هایی که وقتی بخندن قشنگن گریه هم کنن قشنگن.

دست ها شروع کردن به کشیدن.

یکی یکی دستورات قلبو اجرا کردن چشم ها .

گوش ها.

لب.

ابروها .

بینی.

موها.

و صورت رو ترسیم کردن.

دست ها .

بدن و حالا کل تصویر تکمیل شده بود و نوبت قلب بود که تایید نهایی بکنه.

قلب که به چهره نگاه کرد و تصویر رو دید با خودش گفت .

لعنت به شما دست ها.

دست ها ناراحت شدن.

و دیگه مدت ها حرف قلبشونو گوش نمی کردن.

گوش به فرمانش نبودن.

آخه خیلی دلخور شده بودن.

مدت ها گذشت.

قلب دیگه رنگش قرمز نبود.

داشت سیاه می شد.

هر روز التماس دست ها رو می کرد که ببخشنش و دوباره گوش به فرمانش شن و بکشن اون چیزی که اون می خواد رو.

ولی اون ها بدجور دلخور شده بودن.

هر روز وضع بدتر از قبل می شد و قلب بیچاره بی سر و سامون تر.

یه روز قلب بست نشست و گفت دست های عزیزم.

می خوام براتون شعر بخونم .

گوش کنین لطفا.

دست ها با ناراحتی گفتن باشه ، بخون!!!!

 

شروع کرد به خوندن.

 

کی دست های این دل.

کی حرف های این سحر

من می شوم کنیزت .

من عاشق و غلامت.

من رهگذار پیرت.

من سینه چاک شیرت.

روزی رسد که پیرم.

روزی روم که شیرم.

روزی که من ذلیلم.

بخشا گناه من را.

زان عشق من ذلیلم.

باشد نگاه یارم.

محروم از دیارم.

من روسیاه یارم.

من رو سیاه یارم.

 

 

دست ها اجازه ندادن شعر خوندن قلب تموم شه .

یه دفعه حرفشو قطع کردنو گفتن .

هیسسسسسس.

ساکت ، ساکت .

حالا تو گوش کن .

ما برات یه شعر بخونیم.

قلب که مات و مبهوت مونده بود!!!!

گفت شماااا!!!!

شما می خواااین شعر بخونین!!!!؟؟؟

شعر خوندن کار منه.

من سرشار از احساس و عاطفه ام.

من باید شعر بخونم.

دست ها باز هم ناراحت شدن.

گفتن ای قلب مغرور.

اشتباه تو همینجاست.

همینجا که فکر می کنی فقط تو احساس داری و ما باید گوش به فرمانت باشیم.

پس گوش بده تا بفهمی در اشتباهی .

قلب مات و مبهوت گفت باشه و گوش کرد:

ای قلب تیره روزم

مغرور و خود کفایم.

دانی روزی آخر

محتاج ما شوی تو

دانی که روزهامان از بهر تو شوند پی

ما مانده ای تو عاجز

با این غرور کاذب.

دانیم تصویر عشقت

ما کرده ایم ظاهر

اما تو را پشیمان

ما کرده ایم و نادم

این همه فرماندهی کردی و

این تصویر را نقش کردیم

لیک تو بمان و نیک بنگر این دورا.

 

 

 

بله دقیقا.

دست ها شروع کردن به نگار گری و نقاشی و تصویر گری.

ساعت ها و ساعت ها گذشت.

تصویر رو کشیدن.

کشیدن و کشیدن.

قلب خسته شد از انتظار.

طاقتش به طاقت آمد و جانش به لب رسید.

فریاد زد که ای دست ها بسه .

چه می کنید؟

مدت ها سپری شد و من رو در انتظار نگه داشتین.

چه می کنید؟

دست ها کنار رفتن.

قلب مات و مبهوت مونده بود.

از حیرت هاج و واج مانده بود.

اشک از چشم ها جاری شد.

قلب پشیمان و سرافکنده سرشو انداخت پایین.

و باز هم مثل همیشه به خاطر پیش داوری نسبت به دست ها پشیمون شد.

قلب متحیر بود .

و سکوت محض همه جا رو فرا گرفته بود.

 

 

بله درست حدس زدید.

اون چیزی که دست ها کشیده بودن.

معشوقه قلب بود.

که دست ها مو به مو و ریز به ریز کشیده بودنش.

و قلب آرام و بی صدا به نظاره اش نشسته بود و چشم ها هم مات و مبهوت اشک می ریختن.

 

قلب که عاجز مونده بود به دست ها گفت.

ای دست ها چُون شود.

روزی چنین وامانده و

یک روز هم این چنین ماهر شده؟

 

دست ها که فهمیده بودن منظور قلب چیه بازم اجازه ندادن قلب حرفشو به آخر برسونه و ساکتش کردن.

بعد بهش گفتن.

 

قلبم گوش به فرمانم باش.

گرچه تو احساس و یک عشق داری

لیک اندر این بدان

ما روزهایی را که تو

مات و مبهوت یارت بوده ای

ما گرچه تصویر و صدا بوده ولی

بند با بند در کنارش بوده ایم

گرچه فیلمی را نمایان بوده است

ما فقط او را نوازش می دهیم.

 

 

 

قلب متاثر شد.

گفت حق باشماست.

اون لحظه که من مات و مبهوت دیدن یارمم ، شما اونو ناز و نوازش می کردین.

پس من باید فقط به شما می گفتم که تصویر یارمو بکشین و خودم نگاه می کردم.

چون از این موضوع غافل بودم که شما اگرچه تصویرشو ولی لمسش کردین و ناز و نوازشش می کردین.

باشه پس از این به بعد من گوش به فرمانتونم.

و این طوری شد که قلب و دست ها دوباره با هم دوست شدن و این بار قلب گوش به فرمان دست ها بود.

 

قصه ما به سر رسید یار ما به دلبرش هنوز نرسید.