قلبم گوش به فرمانم باش.
پنجشنبه, ۱۷ تیر ۱۴۰۰، ۱۱:۰۳ ق.ظ
می خوام یه داستان بگم از یه قلب کوچولوی کوچولو.
مدت ها بود این قلب کوچولو حسش رو روی کاغذ های سفید خط خطی می کرد.
یه وقتی خطهای سیاه می کشید و خط هایی که ظاهرا هیچ معنایی نداشت اما این طور نبود اون ها پر معنا ترین کلمات رو حکاکی می کردن.
بدون این که حتی خودشونم بفهمن.
قلب کلمات رو منتقل می کرد و انگشتان هم می کشیدشون.
یه روزی قلب به انگشتان فرمان داد که بکشن.
فرمان داد که یه نقشه بکشن از تو اعماق وجود خودش.
دست ها به قلب گفتن آخه ما که درونتو ندیدیم پس چطور انتظار داری بدون گفتن کلمه ای درونتو نقاشی بکشیم؟
قلب گفت مشکل اینه؟
باشه من می گم و شما اون چیزی که من میگمو بکشین.
خلاصه ...
دست ها گفتن باشه همینکارو می کنیم.
قلب گفت برام دو تا چشم خوشگل بکشین.
چشم هایی از یاقوت و الماس.
چشم های قشنگی که لنگه اش رو زمین و آسمون نیست .
چشم هایی که وقتی عینک میاد روش جذاب تر از همیشه میشه .
چشم هایی که وقتی بخندن قشنگن گریه هم کنن قشنگن.
دست ها شروع کردن به کشیدن.
یکی یکی دستورات قلبو اجرا کردن چشم ها .
گوش ها.
لب.
ابروها .
بینی.
موها.
و صورت رو ترسیم کردن.
دست ها .
بدن و حالا کل تصویر تکمیل شده بود و نوبت قلب بود که تایید نهایی بکنه.
قلب که به چهره نگاه کرد و تصویر رو دید با خودش گفت .
لعنت به شما دست ها.
دست ها ناراحت شدن.
و دیگه مدت ها حرف قلبشونو گوش نمی کردن.
گوش به فرمانش نبودن.
آخه خیلی دلخور شده بودن.
مدت ها گذشت.
قلب دیگه رنگش قرمز نبود.
داشت سیاه می شد.
هر روز التماس دست ها رو می کرد که ببخشنش و دوباره گوش به فرمانش شن و بکشن اون چیزی که اون می خواد رو.
ولی اون ها بدجور دلخور شده بودن.
هر روز وضع بدتر از قبل می شد و قلب بیچاره بی سر و سامون تر.
یه روز قلب بست نشست و گفت دست های عزیزم.
می خوام براتون شعر بخونم .
گوش کنین لطفا.
دست ها با ناراحتی گفتن باشه ، بخون!!!!
شروع کرد به خوندن.
کی دست های این دل.
کی حرف های این سحر
من می شوم کنیزت .
من عاشق و غلامت.
من رهگذار پیرت.
من سینه چاک شیرت.
روزی رسد که پیرم.
روزی روم که شیرم.
روزی که من ذلیلم.
بخشا گناه من را.
زان عشق من ذلیلم.
باشد نگاه یارم.
محروم از دیارم.
من روسیاه یارم.
من رو سیاه یارم.
دست ها اجازه ندادن شعر خوندن قلب تموم شه .
یه دفعه حرفشو قطع کردنو گفتن .
هیسسسسسس.
ساکت ، ساکت .
حالا تو گوش کن .
ما برات یه شعر بخونیم.
قلب که مات و مبهوت مونده بود!!!!
گفت شماااا!!!!
شما می خواااین شعر بخونین!!!!؟؟؟
شعر خوندن کار منه.
من سرشار از احساس و عاطفه ام.
من باید شعر بخونم.
دست ها باز هم ناراحت شدن.
گفتن ای قلب مغرور.
اشتباه تو همینجاست.
همینجا که فکر می کنی فقط تو احساس داری و ما باید گوش به فرمانت باشیم.
پس گوش بده تا بفهمی در اشتباهی .
قلب مات و مبهوت گفت باشه و گوش کرد:
ای قلب تیره روزم
مغرور و خود کفایم.
دانی روزی آخر
محتاج ما شوی تو
دانی که روزهامان از بهر تو شوند پی
ما مانده ای تو عاجز
با این غرور کاذب.
دانیم تصویر عشقت
ما کرده ایم ظاهر
اما تو را پشیمان
ما کرده ایم و نادم
این همه فرماندهی کردی و
این تصویر را نقش کردیم
لیک تو بمان و نیک بنگر این دورا.
بله دقیقا.
دست ها شروع کردن به نگار گری و نقاشی و تصویر گری.
ساعت ها و ساعت ها گذشت.
تصویر رو کشیدن.
کشیدن و کشیدن.
قلب خسته شد از انتظار.
طاقتش به طاقت آمد و جانش به لب رسید.
فریاد زد که ای دست ها بسه .
چه می کنید؟
مدت ها سپری شد و من رو در انتظار نگه داشتین.
چه می کنید؟
دست ها کنار رفتن.
قلب مات و مبهوت مونده بود.
از حیرت هاج و واج مانده بود.
اشک از چشم ها جاری شد.
قلب پشیمان و سرافکنده سرشو انداخت پایین.
و باز هم مثل همیشه به خاطر پیش داوری نسبت به دست ها پشیمون شد.
قلب متحیر بود .
و سکوت محض همه جا رو فرا گرفته بود.
بله درست حدس زدید.
اون چیزی که دست ها کشیده بودن.
معشوقه قلب بود.
که دست ها مو به مو و ریز به ریز کشیده بودنش.
و قلب آرام و بی صدا به نظاره اش نشسته بود و چشم ها هم مات و مبهوت اشک می ریختن.
قلب که عاجز مونده بود به دست ها گفت.
ای دست ها چُون شود.
روزی چنین وامانده و
یک روز هم این چنین ماهر شده؟
دست ها که فهمیده بودن منظور قلب چیه بازم اجازه ندادن قلب حرفشو به آخر برسونه و ساکتش کردن.
بعد بهش گفتن.
قلبم گوش به فرمانم باش.
گرچه تو احساس و یک عشق داری
لیک اندر این بدان
ما روزهایی را که تو
مات و مبهوت یارت بوده ای
ما گرچه تصویر و صدا بوده ولی
بند با بند در کنارش بوده ایم
گرچه فیلمی را نمایان بوده است
ما فقط او را نوازش می دهیم.
قلب متاثر شد.
گفت حق باشماست.
اون لحظه که من مات و مبهوت دیدن یارمم ، شما اونو ناز و نوازش می کردین.
پس من باید فقط به شما می گفتم که تصویر یارمو بکشین و خودم نگاه می کردم.
چون از این موضوع غافل بودم که شما اگرچه تصویرشو ولی لمسش کردین و ناز و نوازشش می کردین.
باشه پس از این به بعد من گوش به فرمانتونم.
و این طوری شد که قلب و دست ها دوباره با هم دوست شدن و این بار قلب گوش به فرمان دست ها بود.
قصه ما به سر رسید یار ما به دلبرش هنوز نرسید.
- ۰۰/۰۴/۱۷