محمد جانم فقط یه سوال دارممم وجدانت قبول کرد؟
دیروز یه زن و شوهر دهه هشتادی اومدن پیشم که مادر و پدر دختره روزگار دختره و پسره رو سیاه کرده بودن مخالف ازدواجشون بودن و پسره با چنگ و دندون دختره رو به دست آورده بود و حالا به قدری اذیت هاااا زیاد بود (خانواده بدبخت من که باهات کاری نکردن ) مادرم فقط باهات با تلفن یه بار تند حرف زد که اگر یه درصد خودتو می ذاشتی جاش گوشی رو قطع نمی کردی وو بهش می گفتی نگرانی هاشو درک می کنی من چقدر برات مهمم غرور لعنتی رو کنار می ذاشتی ولی حالا که دارم فکر می کنم می بینممم من اصلا برات مهم نبودممم می دونی چرا؟ داشتم به این فکر می کردمم که تو گفتی من برا قلبت بهت فرصت دادم (این جمله ات یعنی از اول قلب من بوده فقط تو برات مهم نبوده) تو عاشق نبودی دوستم داشتی ولی نه در حدی که من داشتم ازم فقط خوشت میومد پسره با این که اذیت می شد تموم درآمدشو برا دختره خرج می کرد و دختره می خواست برا این که پسره اذیت نشه تموم کنه وقتی دیروز دختره گریه می کرد پسره نازش می کرد دست تو موهاش می کشید که غصه نخور حتی اگر منو نخوای و ازم جداشی من بازم هستم نمی زارم کسی اذیتت کنه .
اون لحظه سکوت کردممم اما بعد از رفتنشون نشستم زار زار گریه کردممم که محمددد جااان من در حق تو بدیی نکرده بودم که من از خودم تو رو بیشتر دوست داشتم از خودم می زدممم خودمو تو عذاب می ذاشتم که تو خوب باشی کتک نموند به خاطرت خوردم نزدیک بود آتیشم بزنن تو فقط حرف قشنگ می زدی در عمل کاری برای من نمی کردییی آره آره هزار بار گفتی درس خوندی سربازی دانشگاه ولی من ازت موندنتو خواسته بودممم اونا چیزایی بود که خانواده ام ازت می خواستن تو اونا رو برا من نکردی برا خانواده ام کردی من ازت خودتو خواسته بودم حتی اواخر بهت گفته بودم نمی خوام دانشگاه بری چون می ترسم از دستم درت بیارن .
تو رفتی که ثابت کنی برات مهم نیستم که بدون من می تونی .اره می تونی .با هیچ کی و هیچ چی کاری ندارممم فقط برام یه چیزی سوالهههه .وجدان داری؟
وجدانت قبول کرد منو تو اون حال وروز بندازی؟وجدانت قبول کرد منو از خودم بگیری؟
وجدانت قبول کرد که الان دیگه نمی تونم؟
وجدانت قبول کرد قلبمو بشکونی؟وجدانت قبول کرد؟آره وقتی تصمیم گرفتی نباشی خیلی چیزا گفتم چون سوزوندیم .
تو هم خیلی چیزا گفتییییی.
قلبم درد گرفت .
زخم عمیقی رو دلم گذاشتی و هیچ وقت خوب نمیشه .بارها رفتم پشت بوم خودمو بندازم پایین بارها تیغ دستم گرفتممم اما یه دوست یه روانشناس بهم گفت تو خیلی ضعیفی که می خوای خودتو بکشییییی.باورت نمیشه بیچاره بلیط گرفت و اومد قم و ازم آدرس و شماره اتو خواست که فقط باهات حرف بزنه .نذاشتم چون تو منو دوست نداشتی و نمی خواستی این من بودم که احمقانه عاشقت بودم و به قول تو مشکل تو نیست و نبود خودم کردم که لعنت بر خودم باد.
نکردم این کارو چون من مثل تو نیستم من خدا رو خیلی قبول دارم کیه که بهت بگه چرا عذابش دادی نمی دونم .اماااا امااااا و هزاران اماااااااا.
دیروز یه عالمه گریه کردممم چون من بیچاره فقط وقتی سرمو رو سینه ات می ذاشتم آرامش می گرفتم خودتم می دونی .بعد رفتنت سعی کردم با خیلی ها رابطه بر قرار کنم ولی همه شونو جزوندم .خنده داره .نه؟
چون دیگه نمی تونمممم.
چون نذاشتی .قلبمو بردی و وقتی پس فرستادی دیگه تو سینه ام جا نمیشد رفت تو سطل آشغال .
باهام کاری کردی که نابود شدممم.
جسممو روحمو قلبمو آزردی با اومدن مسخره و رفتن از اون مسخره ترت .نمی تونم فراموش کنمممم نمی تونمممم.
فقط یه سوال دارم چطور تونستی؟
وجدانت قبول کرد باهام این کارو بکنی؟
وجدانت قبول کرد منو تو این حال بزاری؟
وجدانت قبول کرد؟
- ۰۴/۰۳/۲۲