پاسخ:
نگفتین چند ساله هستین.
اینجور که گفتین احتمالا بالای 50 سالید.
من اینجور احساس کردم.
متاسفم واقعا به خاطر این مسائل .و به خاطر ادمایی که می دونستن نیاز به کمک دارین و کمکتون نکردن.
متاسفم به خاطر همه چی نمی دونم واقعا جز ابراز تاسف چی باید بگم.
کار من ازسوء تفاهم گذشتههه.
من بیچاره شدم.
من بیچاره شدممم.
خدااا لعنت کنهههههه.
خدااا لعنت کنههه
خداا لعنت کنه که ارامشو ازم گرفت .
خدا لعنت کنهههه.
خدااا لعنت کنه باعث و بانیشو.
ای خدااا نمی گذرممم.بدجور حالم بده .
نمی گذرم والله بالله نمی گذرم باعث شد حالم از خودم این زندگی بهم بخوره.می دونین چند بار تا مرز خودکشی رفتم؟
می دونین ودم می گفتم من که گناه کردممم اینم روش می رم جهنم حساب و کتابی هم باشه اون دنیا اون پس میده.
سوء تفاهم براتون ایجاد نشه چون واقعا هیچ منظوری ندارم فقط دارم خودمو تخلیه می کنم .
خودم نتونستم خودمو ببخشم خدا که جای خود داره.
اوقم میگیره از خودم.
چرا داره؟
یعنی نمی دونین؟
چون این کارو هرگز نکرده بودم .
چون قرار بود موقع عقد گواهی از پزشک گرفته بشه .نواده حساسی داشتم چوئنن .
خودم می ترسیدم از آبروریزی.
چون خودم ترس تموم وجودمو گرفته بود.
چون بار اول که دستمو گرفت اشکم دراومد.
و هزاران هزار دلیل دیگه.
در این مورد نپرسین چون دیگه نمی تونم توضیح بدم .
فقط در همین حد بدونین کافیه .
مطمئنا هزاران هزار راه هست برا وجود رابطه .
حالمم خیلییی بده .
در نهایت وقتی دید اینجور مقاومت می کنم گفت عیبی نداره اصلا بدون خواستگاری تمومش کنیم.
گفتممم چی میگی؟
فت خوب نمی زاری بیام خواستگاری .
گفتم خیلی خوب تا بهماه که ترم جدیدت شروع میشه و بعد امتحاناتته بیا .
گفت باشه پس اگر تونستم تو این مدت قانعت کنم زودتر میام خواستگاری ولی اگه نتونستم که هیچی همون موقع میام.
گفتم باشه .خلاصه انقدر بهانه آورد که تحت فشارجنسیم و هزار تا کوفت و زهره مار دیگه (ببخشید واقعا امروز عصبیم و حالم داغونه) خلاصه هیچ دو هفته نگذشت بهم گفت بزار برم با یکی از این پولی ها نیازمو رفع کنم و ... حالم خراب شد عصبانی شدم بداخلاقی کردم .گفتم اصن تمومه دیگه نمی خوام دید ناراحت شدم گفت الان تصمیم نگیر بزار اروم شدی بعد من اشتباه کردمو ببخشید و از این چیزا .
خلاصه یه ذره دیگه گذشت بازم این پیشنهادو مطرح کرد این فعه سعی کردم خودمو کنترل کنم گفتم بزار بهش اجازه بدم ببینم اصلا این کارو می کنه یا نه.
گفتم عیبی نداره بهت اجازه می دم.
فرداییش قرار بود تماس تصویری بگیریم و اون سر کار بود .منم فکر نمی کردم اون اصلا این کارو بکنه .تو تماس تصویری دیدم بر خلاف روزای قبل سر حاله و بی حوصلگیش رفع شده و میگه و می خنده .
گفتممم چی شد قرار گذاشتی؟
گفت آره .
قلبم ترکید.
گفتم برا کی؟
رفتی کارتو کردی؟
گفت نه هنوز امروزبعد از ظهر.
جوری حالم خراب شد که گفت باشه نسلش می کنم اشتباه کردم و ببخشید و اروم باش و..... عصبانی بودم گفتم نمیشه دیگه نمی شه تموم شد . باهام صحبت کرد و با هزار زبون سعی کرد ارومم کنه .
بالاخره تماس قطع شد و بهش گفتم من اجازه دادم امابا خودم می گفتم نمی ره انقدر دوستم داره نمی کنه این کارو .تصور می کردم فقط داری امتحان می کنی منو.
دیدممم این پیشنهادات اذیتم می کنه .
گفتم خیلی خوب پاشو بیا خواستگاری .
ولی اگر بفهمن ا با هم ارتباط داریم منو می کشن.
گفت نه نقشه می کشیم که انگار بعد دو سال منو و تو ارتباط نداریم و من بعد دو سال شرایطمو بهتر کردمو برگشتمو و زنگ می زنم تو اول یه کم مخالفت می کنی بعدش راضیت می کنم و از ناراحتی درت میارم.
گفتم خیلی خوب .
و بعد ساعت یازده شب زنگ زد به مادرم و مادرم شکه شد که این کیه و یادش نمیومد اصلا وقتی این خودشو معرفی کرد .
خلاصه من اول خودمو زدم به اون راه که اره من ارتباطی ندارم و.... و هر چی گفتن که می خوایش گفتم نه جز نقشه امون بود.
خلاصه قرار شد مادرم از من بپرسه فرداییش زنگ بزنه دوباره بهش .
شب قبلی دیر زنگ زده بود بگذریم از این که می گفتن تو بهش می گی کی زنگ بزنه و تو فلان می کنی و... که واقعا در توانم نیست اینا رو هم توضیح بدم .ولی اون ادم فرداییش ساعت نه شب زنگ زد و مادرم گفت دخترم شما رو نمی خواد ال و بل شما رو فراموش کرده.
خلاصه من ماجرا رو از این ور براش تعریف می کردم و دوتایی تصمیم می گرفتیم چیکار کنیم.
دوباره روز بعدش زنگ زد و خانواده ام که ازم پرسیده بودن می خوایش یا نه طبق نقشه اش قرار بود مقاومت کنم تا این بهم زنگ بزنه .بابام باهاش جدی برخورد کرد و گفت آقا نمی شناسمت نه دیگه زنگ نزن و ...
تا شب بعدی قرار شد مادرش زنگ بزنه و من سمت اونم تحت فشار بودم.پدرم عصبانی بود مادرم هم همینطور .
اول با شماره خودش زنگ زد دید جواب ندادن بعد یه شرح بلند بالایی از شرایط جدید که من تغییر کردم و کار دارم و سربازی رفتمو و با کمک پدرم ماشین خریدمو و کنکور دادمو و رتبهام ال شده و دانشجوی فلان رشته فلان دانشگاه شدمو و ... و دوباره تو پیامک منو خواستگاری کرد از خانواده ام.
و بعد از این که خودش زنگ زد مادرش تماس گرفت و متاسفانه بلاکش کردن . گویا به گفته خودش مادر وپدر اونم ناراحت شده بودن.
تا این که بالاخره قرار شد محمد بهم زنگ بزنه و بعد من دلم نرم شه و دوباره به خانواده ام زنگ بزنه .
و من هم تماسشو ضبط کنم و همین طورم شد و پدرم عصبانی شد چرا ممستقیم نمی گی مزاحم نشو و ال و بل و اونجا بود که دوباره گفتم من می خوامش و پدرم و مادرم گفتن اوکی حالا که می خوای باید بیاد فلان قدر مهرت کنه و ماشین بزنه به نامت و خونه بخرهبزنه به نامتو و ال و بل مهمه حق طلاق و فلان و بهمانو... رو بهت بده .اون گفته بود تموم حقوق رو بهم می ده و منم خیالم راحت بود وو گفتم باه .فرداییش اینا رو بهش گفتم و بحثمون شد دقیق یادم نیست سر چی بحثمون شد ولی یادمه بحث کردیم و حرف از فرار افتاد و چند کلامی بینمون رد و بدل شد و اولش من گفتم بیام بی ارزش میشم و ال و بل بعد اون گفت مهریه نمی زنم و... بعدشم وقتی اومدم خونه و چون عصبانی بودم ازش وقتی باز حرف از اون افتاد گفتم اصن نمی خوام و اینو بهش گفتم گفت یعنی با یه بحث نظرت عوض شد؟گفتم خوب عصبانبی بودم یه چی گفتم تو هم اونجور گفتی که می خوای تموم کنی از تو مطمئن نبودم چیکار می کردم؟
گفتم می خوام .وتاقعیتشم می خواستمش ولی خوب .وقتی دعوا می شه ادم تو بحث خیلی چیزا می گه دیگه.
خلاصه وقتی به مادر و پدرم گفتم می خوامش پدرم عصبانی بود و گفت من می کشمش یعنی امروز به هم برسین فردا من می کشمش هم تو اونو از دست می دی هم منو .ترسیدممم.بعداز ظهر بهش گفتم جریانو گفنتم چون از مرگت و این اتفاق می ترسم بیا تموم کنیم گفت دیونه نباش پدرت بلایی سرم نمیاره گفتم اگه اورد چی؟
من می ترسممم.
گفت نه نترس و داریم به هم می رسیم و چیزی نمونده و باورم نمی شد انقدر تو فشار بودم و جو متشنج بود و ترسیده بودم و انتظار داشتم اون برام تکیه گاه امنی باشه و تنهام نذاره اما بعدش وقتی بی تابی می کردم به جای آروم کردنم رفتارش باهام تغییر می کرد و سرد می شد. من یه دختر بی بودم و نم دونستم چیکار باید بکنم واقعا محکم می ایستادم از اون و رفتارهای دمی مزاج اخیرش می ترسیدم اونور محکم می ایستادم با قلبم چه می کردم.
خلاصه .
ما هر روز سر این ماجرا بحث داشتیم .
تا این که بهم گفت من خسته شدم سه تا راه حل بهت می دم برا این رابطه گفتم چی؟
گفتم نگو که می خوای تنهام بزاری تو قول داده بودی هیچ وقت تنهام نمی زاری.
گفت اون موقع فکر می کردم میشه الان می بینم خسته ام و داروی ضد افسردگی می خورم و ال و بل.
گفتم راه حلات چیه؟
گفت اولیش اینه اجازه بدی من نیاز جنسیمو اینجا رفع کنم و باهات می مونم تا هر وقت به هم برسیم .
دومیش اینه که جدا بشیم و بیام آخرین بار همو ببینیم و تمام.
سومیش هم اینه که با هم فرار کنیمن اما فراری که من می گم و به روش من .گفتم خوب این راه حل به نظر معقول تره چه جور فراری منظورته؟
گفت تموم سرمایه امونو به نقدینگی تبدیل کنیم و بریم جایی که نه دست پدر و مادر تو بهت برسه نه خانواده من . با هم یه مدت زندگی کنیم و بعد دوتایی خودمونو بکشیم.(چون بهش می گفتم اگه بری خودمو می کشم) گفتم دیونه من تموم تلاشم اینه که با هم با خوشی زندگی کنیم تو می گی آخرش خودمونو بکشیم؟
من نمی تونم اینو تحمل کنم .
گفت بهت وقت میدم بین این سه تا راه حل انتخاب کن .
گفتم نمی تونمم واقعا بیا فرار کنیم و با هم زندگی کنیم و قانونی ازدواج کنیم خوب چرا آخه تو بمیری دیوانه.
گفت نه من اینو نمی خوام بدون خانواده ات اینجور زندگی رو نمی خوام گفتم تو مشکلت اینهکه منو به دست بیاری دیگه حالا هر جور که باشه منم راضیم خوب قید همه چیو می زنم ولی می خوام تو رو داشته باشم.
گفت نه من اینجور نمی خوام .
خلاصه .اولیشو که اصلا نمی تونستم تحمل کنم با خودم گفتم برا نگه داشتن میگم دومی رو انتخاب می کنم اومد یا باهاش میرم و قانعش می کنم یا بهش ........ کامل رابطه برقرار می کنم و قید همه چیو می زنم و کنارش می مونم براهمین گفتم پس دومی رو انتخاب می کنم .گفت باشه پس صبر فلان تاریخ میام گفتم باشه ولی یه روز نهها سه روز می خوام پیشم باشی گفت باشه .ولی انقدر گفتم تو رو خدااا پس کی میای و فلان استرس نابودم کرده بود اخر سرم عصبانی شد و با لج گفت که بلیط گرفتم برا فردا میام .
گفتم چراا فردا نمیشه و تورو خدا همون تاریخ بیا و ... گفت دیگه بلیط رزرو کردم دیگه اینجا ها سرم عصبانی می شد باهام تند تا می کرد اشک می ریختم بدتر عین خیالش نبود و...
خلاصه گفتم باشه بیا چون یه ماه موندهبود به تولدش براش کادو خریدم و کیک سفارش دادم(بگذریم که وقتی رفتممم کادو بخرم تموم مدارکمو تو مغازه جا گذاشتم و وقتی اومد بیچاره رفت برام تحویلشون گرفت) و وقتی اومد کیکو آوردمو بگذریم که تو دفتر نمی شد و مراجع میومدو... خلاصه اونجایی که همیشه رزرو می کرد نشد به هر دلیلی .من می گم خدا دوستم داشت که نشد .جای جدید اجاره کرد با تاکسی با هم رفتیم و چون دوربین داشت و صاحب خونه هم بالا سر اون طبقه بود .زنگ زد بهش و که یعنی چی چرا یکی دیگه رو آو ال و بل گوشی رو گرفت و گفت نامزدمه و امروز رسیده و ... خلاصه گوشی رو گرفتم خودم با صاحب خونه صحبت کردم که بابا ایشون همسرمه و ال و بل قطع کرد که من حالیم نیست و برو ....
خلاصه محمد بهم گفت برو الان شر میشه و ببیندت وقعیتت تو این شهر تو خطر میوفته وو.... من گفتم می ترسم منو تا دم در برد و برگشتم دفتر بدون این کههیچ اتفاقی بینمون بیوفته.
خلاصه وقتی بر گشتمم مدام پشت هم از ترس این که نکنه براش اتفاقی بیوفته زنگ می زدم و اونم از هر ده بار تماس چند تاشو واب می داد از اون ور زنه (صاحب خونه) اومده بود بالا سرش که زود باش از خونم برو و زنگ می زنم پلی و فلان.
منم ترسیدم بزننش بلایی سرش بیاد.
خلاصه دیدم دیر کرد زنگ زدم که بگم دارم میام پیشت و بعد دیدم گفت نیا دارم میام .اومد دفتر و یه کم بغلم کرد و اولین جمله ای که گفت این بود اخی امروز از این استرس ها راحت می شم...
آخی امروز تموم میشه....
اشکام دراومد.
حالم خراب بود.
بازم بخونین تا آخرای داستانو براتون بگم.دیگه الان نمی تونم تایپ کنم بدجور حالم بده.
بابت از دست دادن عزیزتون تسلیت میگم. الله رحمت السین. اخیر غمیز اولسون. ایشون با شما چه نسبتی داشتند؟