عاشق

عاشق محمد

عاشق

عاشق محمد

عشق زیبا

چهارشنبه, ۶ مرداد ۱۴۰۰، ۱۲:۱۵ ب.ظ

یک شبی را این چنین افسرده ای

یک شبی با ذوق و شوق پر کنده ای

 

روزی و روزگاری در یه شهر کوچک و زیبا دختری زندگی می کرد.

دختری سبزه و گندمگون که تنهایی رو انخاب کرده بووود.

دختری که معنای عشق رو فهمیده بووود و دلش یه عشق ابدی می خواااست.

و از شما چه پنهون گاه گاهی هم با یکی درد و دلی می کرد.

دختری که دنیاش رو تاریکی گرفته بود و معنی زندگی کردن رو فراموش کرده و بود و فقط زیستن رو انتخاب کرده بود.

گاه گاهی با خودش می گفت کاااش می شد همسری داشتم که معنای زیستی با زندگی کردن رو ترکیب می کرد و بهم آموزش می داد .

روزها و روزها سپری شد.

گرگ های زیادی دید .

گرگ صفتان زیادی هم دید.

هر کسی از این گرگ صفتان و انسان نماها هم که بهش نزدیک می شدن با ناخنای تیزشون یه زخمی به این دختر می زدن و گاهی صداشدر میومد و گاهی هم سکوت می کرد.

تا این که یه روز.....

یه روز....

بله یه فرشته دید .

یه فرشته که انگاری اومده بود که نذاره کسی زخمیش کنه.

یه فرشته که یه دنیای مرام و معرفت بود.

یکی که برای دختر قصه ما یه هدیه آورده بووود.

بله یه هدیۀ خیلی بزرگ و زیبا ...

یه صندوق بزرگ و بزرگ و خیلی بزرگ رو گذاشت جلوی دختر و بهش گفت برش دار.

دختر متعجب مونده بود.

یه نگاهی به صندوق انداخت و یه نگاهی به فرشتۀ مهربون و پرسید این صندوق به این بزرگی چیه؟

فرشته گفت بازش کن خودت می فهمی .

دختر هاج و واج مونده بود و کلید رو از فرشته گرفت و با احتیاط و آروم درب صندوق رو باز کرد.

بعد در عین تعجب و حیرت با چشم هایی از مروارید نظاره گر بود .

مرواریدی که وقتی صدف بسته می شد بارون سر ریز می شد.

اینو من نمی گم ها .

مروارید همون قطرات غلطانیه که فرشته بهشون نسبت داده بود.

فکر می کنین داخل اون صندوق بزگ چی بود؟

یه دریایمعرفت یه قلب پر از عطوفت ...

بله .

اون فرشتۀ مهربون ارزش مند ترین چیزشو به دخترک داده بود .

قلب نازنینشو که دیگه هیچ گرگ صفتی نتونه زخمیش کنه.

قلبی که یه نیروی ماورایی به دخترک می داد .قدرتمندش می کرد و معنای زیستن و زندگی کردن رو براش ترکیب می کرد.

بهش نفس کشیدن رو یاد می داد نه آه کشیدنو.

قلبی که زندگی دخترک رو از این رو به اون رو کرد.

دخترک نفس عمیقی کشید و قلب رو از تو صندوق درآورد .

فرشته نگران بود که چه اتفاقی برای گرون قیمت ترین چیز دنیاش ممکنه بیوفته؟

دختر بار ها و بار ها قلب رو تو سینه اش فشار دادد.

محکم محکم.

اما قلب با دخترک یکی نمی شد.

تو سینه اش خالی بود ها ولی قلب نمی رفت تووو.

برای همین دخترک قصه ما خیلی غمگین شد.

دنبال راهی بود برای یکی شدن قلب باهاش .

می خواست اون قلب خلا تو سینه اش رو پر کنه.

اما قلب نمی رفت تو.

بنابراین از فرشتۀ مهربون کمک خواست.

فرشته مهربون که خیلی دل رحم بود کمکش کرد و قلب رو تو سینه جا داد و دختر ما شد معشوقۀ یه عشق زیبا.

این دختر شد همسر صاحب قلب ما.

این دختر شد همسر محمد مهربون.

بله درست حدس زدید .

این فرشته همون آقا محمده که این دختر حاضره براش بمیره.

دوستتتتتت دارم همسر زیبای من.

  • ستاره ستاره

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی